خود‌گفته

دنیا را كه جمع و تفریق بكنی، هیچی برایت نمی ماند. برای اكثر ما آدم ها همین طور است. اما برای بعضی اینطور نیست. اصلا انگار كه برای یك چیز دیگری آمده اند. از اول تا آخر زندگی شان درد و رنج است. اما به تنها چیزی كه می اندیشند، ایثار و فداكاری برای خداست و بس. نسیبه * یكی از این ها بود. زنی كه در زمان مهمی از تاریخ، یار رسول خدا شد و فداكارانه به لقای دوست شتافت، زنی كه آرام به سمت دریا رفت و خود را به آغوشش افكند. آنچه كه مانده ماند نقش قدم های یك انسان بر روی ساحل است. این نقش اگر چه همگی روشن و واضح باشد: وجودش را اثبات می كند. هم نسیه و هم خدایی كه نسیه خود را فدای او كرد.

مدینه یك شهر بود، دو طایفه. جز این، نخلستان ها و باغ های اطراف شهر حساب می شدند. فرقش مگه این بود كه كمی آبادتر بود. قبیله بنی نجّار به زندگی ساده، آرام و سالم معروف بودند.در میان عرب جاهلی، انگار بنی نجّار یك ملیت دیگر داشت در میان خانواده كعب خیلی آوازه داشت. كعب دخترانش را مثل بقیه اعراب به چشم برده نمی دید. كعب دختران خانواده را آزادتر می گذاشت. این رسم نبود. آن زمان مثل مال بود. اگر پدری می مرد، زن هایش هم به ارث می رسید به پسرانش. اما كعب جور دیگری فكر می كرد. نسیه دختر كعب بود.

بیعت « لیله العقبه دوم» نچات اسلام بود. اما از مدینه كسی جرات نمی كرد كه برود با كسی مثل محمد بیعت كند. بعد از « لیله العقبه اول» خواص كفار هم خیلی جمع تر شده بود به مدینه. خطر زیاد بود. اما نسیبه خیلی راحت دست خواهرش را گرفته بود و دو نفری آمده بودند تا حرف های رسول الله را بشنوند. آزادی را از بچگی آموخته بود و شجاعت را از آزادی. دو تا زن و هفتاد و یك نفر مرد.

همه پذیرفتند. سخنانش اعجاز داشت. هر پرسشی را پاسخ می گقت نسیبه تا كنون اینقدر آرام نشده بود. همه مردان رفتند دست دادند. نسیه هم دستش را برای بیعت دراز كرد. اما پیامبر به او دست نداد و گفت: «بیعت شما زنان را پذیرفتم اما با زنان دست نمی دهم » بعدها هر وقت بیعت را تعریف می كرد این را هم می گفت.كنیه اش را گذاشته بودند «ام عماره» از روی اسم پسرش .اما پیامبر صدایش می كرد نسیبه. فقط بعضی وقت ها می گفت ام عماره. او هم به پیامبر می گفت «سید» یعنی آقا. نسیبه پیامبر را خیلی دوست داشت، پیامبر هم.

احد كه شد، قریش پشت سپاهش یك كاروان تبلیغی راه انداخته بود؛ از زنان قریش زیباترین هایشان را سوار كرده بود جلو و پشت سپاه راه می انداخت تا به سربازان روحیه بدهند. سردسته این زنان هند بود. هر كاری می گفتی می كرد تا مردها را تحریك كند زمان جنگ هم كنار میدان ایستاده بودند و شعر می خواندند كه اگر پیروز شوید ما شما را در آغوش می گیریم. اینها یك طرف بودند و نسیبه و دار و دسته اش طرف دیگر. روی هم چهارده نفر می شدند. آمده بودند تا هم آبرسانی کنند وهم مداوای مجروح. مجروح هم كه آخر سپاه نمی ماند، وسط جبهه مجروح می شود. این چهارده زن آنقدر كارشان مردانه بود كه شده بودند تبلیغات جبهه اسلام. كسی هم اگر می خواست بگریزد یك جوری می رفت كه چشمش به اینها نیفتد. همین كه زن رفته بود وسط جبهه، نمی گذاشت نامردها بهانه داشته باشند گر چه رفتند و زن ها را تنها گذاشتند

نسیبه كارش شده بود آبرسانی به سربازان؛ خیلی ساده. با شوهر و فرزندانش یك چادر گرفته بودند وسط میدان جنگ. خانوادگی با هم بودند: وسط جنگ. گرما كه می زد نسییه كارش را شروع می كرد. مشك آب را پر می كرد و می گشت داخل میدان انگار كه می رود نان بپزد برای خانواده. اول جنگ كه شد سه هزار نفر كافر از هفتصد نفر مسلمان بی تجهیزات شكست خوردند. كفار لااقل هفتصد نفر سوار داشتند. شكست را مسلمانان با جیغ و فریاد زنان فهمیدند: همانها كه قرار بود روحیه بدهند. بت قریش كه زمین افتاده بود. زن ها وحشت كرده بودند.

تپه عینین كه تخلیه شد، خالد انگار كمین گرفته باشد برای چنین لحظه ای، دور زد و افرادش را از پشت سپاه اسلام در آورد. تا آمدند مسلمانان به خود بجنبند جنگ به نفع كفار برگشت. تعداد زیادی شهید شدند. باقی هم شدند سه دسته: یك عده فرار كردند به طرف صحرا و بعد از سه روز برگشتند شهر. یك عده كه نتوانستند فرار كنند، رفتند بالای بلندی و نامه نوشتند به عبدالهب بنابی كه وسط راه برگشته بود و سپاه را تنها گذاشته بود تا به عنوان منافق، ریشش را پیش ابوسفیان گره بگذارد برای نجات جانشان چند نفری هم ماندند پیش رسول خدا. علی، زبیر، سعد، نسیبه، شوهرش، فرزندانش و چند نفر دیگه، كلا به ده تا نمی رسیدند، دور پیامبر را گرفته بودند. نسیبه خودش ماند. شوهر و فرزندانش را هم نگه داشت. «بعد از قضیه محاصره احد، مسلمانان تك تك داشند فرار می كردند. من دیدم سید تنها مانده، بی دفاع. سلاحی هم كه نداشتم. بدنم را سپر پیامبر قرار دادم تا آسیبی نبینند. همین طور مانده بودم تا پیامبر به یكی از فراری ها دستور دادند كه حالا كه داری می گریزی سپرت را بینداز و برو. من هم سلاحش را برداشتم و با سلاح دفاع كردم. به فراری می خندیدیم كه چطور سلاحش را انداخت و رفت.

«ابن قمیئه» با شمشیر زده بود به گردن نسیبه. زخم بدی بود. ابن قمیئه مرد؛ با دو زره نسیبه بدون زره. از نسیبه كه می پرسیدی این زخم جای چیست، می گفت در احد فلان این زخم را روی گردنم زد. بعد انگار كه فرصت بزرگی را از دست داده باشد با افسوس می گفت: «من هم ضربه زدم اما زره داشت و كارگر نشد.» می دانست كه كاری نمی تواند بكند اما رفته بود سراغش فقط به این خاطر كه رجز خوانده بود برای پیامبر كه:«زنده نمانم اگر تو را زنده گذارم.» « خیلی به پیامبر نزدیك شده بود. گویا قصد جان پیامبر را داشت. چیزی نداشتم. با سنگ رفتم سراغش و از پای در آوردمش.» پیامبر لبخندی زد و انگار حواسش جای دیگری باشد. به مادر اشاره كرد و گفت به كمك مادرت بشتاب. « دیدم مادرم زخمی شده. به گردنش ضربه زده بودند. پیامبر آن موقع بود كه گفت: مقام نسیبه از مقام فلان و فلان بالاتر است.»

مسلمانان دور پیامبر جمع شده بودند. پیامبر داشتند از احد سخن می گفتند. «ما به هر جا نگاه می كردیم نسیبه بود كه مبارزه می كرد، چپ را نگاه می كردیم نسیبه بود راست را نگاه می كردیم نسیبه بود.» – آمده بود پیامبر را بزند. روی اسب بود. من هم رفتم . بعد هم خودش را. بعد از این كه زخم برداشت. زخمش را بست و باز مبارزه كرد. زخم كه شوخی نبود اما به روی خودش نیاورد. شب احد تا صبح ناله می كرد، از زخم، اما تا جنگ بود می جنگید كافری كه پسرش را زخمی كرد. پیامبر به نسیبه فرمودند كه به كمك پسرت بشتاب. نسیبه هم رفت سراغ تمیم. زخمش را مداوا كرد و گفت: برو به كمك رسول خدا بشتاب. تمیم هم رفت همان كافر شهیدش كرد. تا جنگ بود انگار نه انگار. مبارزه اش را ادامه داد. چنگ تمام شده بود مبارزه اش را ادامه داد. اذیتش می كرد. بغضش گرفته بود. دیده بود پیامبر از دستش راضی است. از پیامبر خواسته بود. دعا كند از اهل بیت پیامبر شوند. پیامبر هم فرموده بودند: «ای خاندان كعب شما از دوستان من در بهشت هستید » این را فرمودند دیگر اصلا انگار نه انگار می گفت:«دیگر هیچ ناراحتی برایم مطرح نیست.»

شب را با آه و ناله از زخم گذرانده بود. صبح دیدند دارد زخمش را محكم می كند می خواست برود حمراء اما نگذاشتند. زخمش خیلی كاری بود. فرستادندش برود مدینه پیامبر فردای احد مدینه خسته را سپرد به زنان و رفت. چنگ حمراء كه تمام شد پیامبر نرفته بود خانه. به برادر نسیبه فرمودند كه برو و حال خواهرت را بپرس و برای من خبرش را بیاور. او هم رفت عیادت نسیبه و خبر سلامتیش را برای پیامبر آورد. پیامبر این را كه شنیدند رفتند خانه.

دشمن تنها هدفی كه در جنگ به آن رسیده بود تضعیف روحیه بود نه امنیت مسیر را گرفت نه قتل عام مدینه را انجام داد. همین تضعیف روحیه را هم، زنان مدینه مخصوصا نسیبه و ام یمن جبران كردند. از یك طرف استقبال بی نظیر زنان بعد از حمراء از حضرت رسول از طرف دیگر نباختن روحیه به سبب شهادت فرزندان و تمسخر منافقین.

دوك را گرفته بود طرفش و سرش فریاد می زد كه «بریس.» چشمان عبدالله ابن ابی از تعجب باز مانده بود. مگر كسی جرات داشت به او چیز بگوید، حتی اصحاب رسول. اما یمن آمده بود آبرویش را برده بود. گفت: «حالا كه مثل مردها نیستی، لااقل این دوك را بریس كه بیكار نمانی.» نسیبه هم با آن حال خراب بعد از جنگش، همین كه تعریف می كرد جنگ را، آبروی منافقین را می برد: « یعنی دیدم مرد نمانده. خودم رفتم.» ام ایمن و نسیبه مدینه را آنچنان به آتش كشیدند كه دیگر منافقی جرات نداشت حرف بزند.

رسم بود: هر مبارزی كه بیشتر زخم خورده بود فداكارتر بود. نسیبه سیزده زخم برداشته بود، در احد. جنگ احد كه شد، تازه نسیبه معلوم شد. بعد از آیه حجاب، پیامبر به نسیبه اجازه مبارزه و جهاد در كنار مردان را داد. بعد از وفات پیابر هم كسی جرات نمی كرد بگوید تو زنی نباید بجنگی، هر جا می خواست می رفت. تنها به پیامبر پایبند نبود. به اسلام پایبند بود. هر جا ایثار می خواست نسیبه بود. فتوح قلاع بود، خیبر بود، فتح مكه بود، عمره القصاه بود، حنیف بود، رده الیمامه بود، حنین بود. بعد از احزاب، قریش خیلی از مسلمانان رودست خورد. این همه هزینه كرده بود و حنگی در نگرفته بود. آبرویش پیش عرب رفته بود. شده بود شیر زخمی. حالا توی این اوضاع، پیامبر دستور حج دادند. كسی جرات نمی كرد برود. اسمش «عمره القضاه» شده بود. صلحی نبود. از مسلمانان هم كه كسی سلاح برای حج نمی برد. هر كه می رفت گویا خودش را با دست خودش قربانی می كرد. پیامبر رفت و گفت هر كه می آید بیاید نسیبه رفت.

رفت پیش رسول خدا و گفت: «چرا در هیچ آیه ای یادی از زنان برده نشده، همه جا روی صحبت با مردان است» آیه بعدی كه نازل شد این بود: « ان المسلمین و المسلمات و المومنین و المومنات و القانتین والقانتات و الصادقین و الصادقات و الصابرینوالصابرات و الخاشعین و الخاشعات و المتصدقین و المتصدقات و الصائمین و الصامئات و الحافظین فروجهمو الحافظات و الذاكرین و الذاكرات اعد الله لهم مغفره و اجرا عظیما»

جنگ های یمامه بود، بر علیه پیامبران دروغی، زمان خلیفه اول. مسیلمه میان این ها از همه بیشتر كارش گرفته بود. یك نفر مسلمان باید می رفت برای تسلیم تهدید خلیفه به مسیلمه «زید را فرستادم برود.» مسیلمه نامه زید را كه گرفته بود، گفته بود كه آیا من را به پیامبری قبول داری. زید هم گفته بود من اصلا تو را قبول ندارم كه بخواهم حرفی از تو بشنوم. مسیلمه هم زید را قطعه قطعه كرد فرستاد مدینه. نسیبه كه پسرش را دید، گفت: « خودم انتقام فرزندم را می گیرم.» همین.

جنگ یمامه اولش خوب پیش رفت. اما بعد كار گره خورده بود. بسیاری از راویان و حافظان قرآن به شهادت رسیدند. خالد كه اوضاع را بد دیده بود، نیروهایش را در باغی جمع كرده بود. اسمش را از روی اوضاع بد گذاشته بودند « باغ مرگ». مسلمانان روحیه شان را باخته بودند. نسیبه كه دید جنگ به نفع مسلمانان نیست وارد باغ شد. وقتی فهمیدند نسیبه آمده بجنگد، انگار از نو آماده شدند و قلعه مسیلمه را فتح كردند.

می جنگید و رجز می خواند. پسرش هم كنارش بود. یك لحظه غفلت كرد دستش را قطع كردند. پسرش انتقام گرفت و كافر را كشت. جنگ كه تمام شد مسیلمه را كشته بودند. همه جا صحبت از آن پیراهنی بود كه در جنگ به غنیمت رفته، می گفتند قرار است به بهترین زن داده شود. پیشنهاد دادند كه بدهید به زن عبدالله ابن عمر كه فامیل خلیفه بود. خلیفه دوم مخالفت كرد. داد به نسیبه علی كه به حقش رسید. خیلی ها جا زدند و مخالفت كردند. نسیبه اما همرزمش را تنها نگذاشت.با او بود تا حنین كه به شهادت رسید نسیبه از جمله زنانی است كه در دولت حقه صاحب الزمان می آید.

حسین احتسابی

پی نوشت:

نسیبه دختر کعب مازنیه است. او با رسول خدا(ص)بود و در همه جنگ ها با رسول خدا(ص)شرکت داشت، و زخمی ها را مداوا می کرد، پسرش هم با او بود. وقتی خواست “مانند سایرین” فرار کند، مادرش بر او حمله کرد و گفت: پسرم به کجا…؟ آیا از خدا و رسول خدا (ص) فرار می کنی؟ و او را به جبهه برگرداند و مردی از دشمنان بر او حمله کرد و به قتلش رساند، نسیبه شمشیر پسرش را گرفت و به قاتل او حمله برد و ضربتی بر ران او زد و به درک فرستاد، رسول خدا(ص)فرمود: “بارک الله فیک یا نسیبه” (خدا در تو برکت قرار دهد ای نسیبه) و این زن با سینه و پستان خود خطر را از رسول خدا(ص)بر می گردانید، به طوری که جراحات بسیاری برداشت (تفسیر قمی ج 1 ص 115.)

منابع:

الطبقات الكبری – ابن سعد

زنان قهرمان – احمد بهشتی

تاریخ اسلام – ابوالفضل عابدینی

تاریخ زنان اسلام – صادق آینه وند

ریاحین الشریعه – ذبیح الله محلاتی

دیدگاه خود را اینجا قرار دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.