آرزوی داشتن آتاری!

حسین احتسابی زندگی نامه

آرزوی داشتن آتاری!

com.parsandishan.airplanatari1

آرزوی داشتن آتاری!

راستش با این حال که می‌دانم مرور خاطرات کودکی ام برای برخی از جمله خودم سخت است اما تصمیم گرفتم که چند تا از خاطرات تلخ کودکی ام را برای خودم مرور کنم. این یک تمرین مهم در رهایی از طرح‌واره یا دام محرومیت عاطفی است که عمری است به آن گرفتار هستم و حتما مطالبی در باره آن خواهم نوشت.
همچنین لازم میدانم این متن تکراری را در خصوص واقعیت بخشش والدین یاداوری کنم.


کودک که بودم همه اطرافیانم یعنی همه بچه‌هایی که در فامیل و دوستان بودند یک دستگاه بازی داشتند. قبلا در نوشته شینوبی فرزند سامورایی بریده‌ای از دنیای آرزومندم را شرح داده بودم. و حالا می‌خواهم کمی با جزییات به آن بپردازم.
اولین بار آتاری را در خانه دایی بزرگم دیدم، دایی بزرگ من آدم مذهبی و سخت گیر خانواده بود. از آن انقلابی‌های دو اتشه که پرچم‌داری نظام را در خانواده به عهده داشت. آدمی همیشه خنده رو، خوش صحبت و البته چهره فرهنگی خانواده مادری من. آموزش پرورشی بود و سه پسر داشت. صالح، صادق و سعید که هر سه دوست داشتنی بودند و هستند. خنده و شوخی، جزو جدا نشدنی این خانواده بود.
ما به دلیل همسایگی که با آن‌ها داشتیم رفت و آمد بیشتری به خانه‌شان داشتیم. ولی حیف که وقتی آتاری خریدند ما از آن محل رفته بودیم و توفیق همراهی با این معجزه کودکی برایم خیلی کم میسر شد. خلاصه من اولین بار آتاری را در خانه آن‌ها دیدم. با آن اهرمک (جویستیک) ساده و کم جانش که باعث میشد بتوانی تجربه‌ای هیجان انگیز از زندگی در نماوا(تلویزیون) را تجربه کنی.
همین که با اشاره انگشت تو، یک گلوله‌سفید از دماغه فلشی که شبیه هواپیما بود خارج می‌شد. به تانک دشمن می‌خورد و آن را تبدیل به فواره‌ای سفید رنگ می کرد. مشاهده‌ای فرامادی محسوب می‌شد.
اما این دستگاه دوست داشتنی که هنوز هم صحنه‌هایی از انتظار برای رسیدن به آن را به خاطر دارم چیزی نبود که به راحتی به دست بیاید و باید در مهمانی ساعت‌ها منتظر می‌ماندم تا نوبت به بازی با آتاری برسد و وقتی هم نوبت می‌شد بین ۱۱ نوه، من سهمم را به خاطر ناتوانی در بازی خوب به سرعت از دست می‌دادم. و خلاصه شاید چند دقیقه مختصر در یک مهمانی بزرگ سهم حضور من در این فضای بسیار دوست داشتنی بود.
شاید ۶ سال داشتم ولی تمام وجودم فکر کردن به آتاری بود. وقتی نوشتن را یاد گرفتم اولین کلمه ای که دوست داشتم بنویسم آتاری بود.

و من به عنوان فرزند شیره به شیره خواهرم و تنها پسر خانواده چشم انتظار روزی بودم که برایم آتاری بخرند. شاید مهمترین موضوع برای صحبت من آتاری بود و به هر بهانه‌ای در تلاش بودم تا پای بحث آتاری به میان بیاید.

پدر من که یک سامورایی بود قطعا آتاری را مانع از پرورش روح کودک و مخرب و باعث بدبختی می‌دانست و هر چند با من هیچ وقت در مورد هیچ چیزی صحبت نکرد اما مشخص بود که مادرم دستورالعمل مشخصی برای نخریدن اتاری و فکر نکردن من به آن دارد.
دیگر آن چیزی که در پنجشنبه جمعه و در خانه مردم در مواجهه با پیشانه‌های بازی (کنسول‌بازی) برایم پیش می‌امد یک تهدید غیر قابل مدیریت بود، اما برای خانواده ما، که توان خرید چنین دستگاه هایی را هم داشتند و خلاصه در خانه مان تلویزیون پیدا میشد، نداشتن آتاری کار بسیار زشتی بود.

یک بار وقتی پدر و مادرم برای تولد من برنامه تبریک تولد چیده بودند. البته یادم نیست برایم تولدی مشابه آن چیزی که برای بچه ها می‌گیرند وجود داشته باشد. یعنی حداقل از وقتی که بزرگ شدم تولدی که برای من باشد را به خاطر ندارم. اما یک جور مراسم وداع ربانی با کودکی های گذشته و اعلام الزامات سن جدید در روز تولد با حضور پدر و مادر بود. سخنرانی با مادر شروع میشد و با مادر ختم میشد. پدر نظاره گر بود و شاید تنها تفاوتش با روزهای دیگر این بود که تلویزیون خاموش بود و به فرش نگاه میکرد.

یادم هست پدر، مادر و خواهرم نشسته بودیم و مادرم گفت میخواهی بدانی برای تو چه چیزی در نظر گرفته ایم و هدیه تولد تو چی هست؟ میتونی حدس بزنی؟ و من هنوز اون صحنه که بدون مکث گفتم آتاری را یادم می‌اید. و خوب خنده دلسوزناک مادر و هععع متکبرانه پدر در گوشم هنوز هم هست.

مادرم گفت ما تصمیم گرفتیم به عنوان هدیه تو را به کلاس زبان بفرستیم. و این شروع یکی از بدترین دوران زندگی من بود که بحث در مورد آن جای خودش را دارد. اما از آتاری خبری نبود.

خلاصه فهمیدم که آتاری نه فقط در کار نخواهد بود بلکه ممنوعیت آن هم با یک نگاه روشنفکری باید درک کنم و نقدی در کار نیست.

شاید خنده دار باشد اما حتی خواب من ترکیبی از ناخودآگاهی و آگاهی من نسبت به میل شدیدم به اتاری و موضع خانواده ام داشت. من متوجه شده بودم که خبری از آتاری نیست. و البته نه اینکه چندان اسباب بازیهای زیادی داشته باشم اما آتاری یک جرم نا بخشودنی بود. برای همین با این حال که آتاری را نخواهم داشت در عمق وجود من به یک باور تبدیل شده بود. اما در عین حال تمام نیاز من و تمام وجود من آتاری بود.
این بود که در خواب می‌دیدم که پدر و مادرم برای من یک آ خریده‌اند. بله یک آ. یک دستگاه به اسم آ که باید در کنار دستگاه ت و بعد ا و بعد ر و بعد ی قرار بگیرد. اینطور دستگاه کامل می‌شود و ما در نهایت یک آتاری خواهیم داشت. البته بعد‌ها سگا به خاطر سه حرفی بودن خواب راحت‌تری بود و کابوس قابل تحمل‌تری.

این ذهنیت قطعه‌قطعه به موضوع برای خودم هم عجیب است که از کدام قبرستانی به ذهن من رسوخ کرده بود اما خواب من که البته بیشتر شبیه کابوس بود کامل شدن این قطعه ها و به دست آوردن آتاری بود. نوعی فرار از واقعیتی که نمی‌خواستم آن را بپذیرم. خبری از توجه به نیاز من نبود.

حالا دیگر محصولات جدید به بازار آمده بود مثل میکرو و به سرعت هم سگا. هر جا میرفتم به دنبال کسی بودم که یکی از این ها را داشته باشد. یادم نمیرود خانه خاله پدرم را دوست داشتم چون آن‌جا یک میکرو بود. یعنی شما ببین تا کجاها روابط خانوادگی گسترش پیدا می‌کرد.

اما کم کم که بزرگ شدم راهم را به مغازه‌های سگا پیدا کردم و با دادن یک پنج تومانی می‌توانستم یک ساعت بازی کنم. اما خوب این یک پنهان کاری بزرگ بود و کسی هم من را همراهی نمی‌کرد. در نتیجه همیشه بدترین بازی‌ها به من می‌رسید. (چون بازی‌ها محدود بود و خوب وقتی من میرفتم شلوغترین زمان مغازه بود و من تنها بودم ) یادم هست مثلا فیفا ۹۲ همیشه خالی بود برای همین من آن را بازی می‌کردم. یا بازی های مسخره دیگر که اشتباها خریداری شده بود … البته بماند که بعد از مدتی شینوبی هم بازی کردم. که آن موقع ۹۹۹ جون کردنش را یاد گرفته بودیم و دیگر بازی سخت نبود.
وقتی کامپیوتر خریدیم دیگر به سن راهنمایی رسیده بودم و وقتی پدر و مادرم با هم دعوا می‌کردند من بازی می‌کردم. وقتی بازی می‌کردم صدای دعوا به گوشم نمی‌رسید. یادم هست یکبار خواهرم با گریه وارد اتاق شد و از من پرسید چطور می‌توانی انقدر بی احساس باشی که وسط دعوا بازی کنی و من هیچ حرفی نداشتم که بزنم.
بازی محیطی بود برای اینکه من خودم را داخل آن گم کنم ولی من هیچ وقت بازیکن خوبی نبودم و به زودی جای بازی را به برنامه نویسی دادم.
این همان چیزی بود که هدف خریدن کامپیوتر بود در نتیجه پدرم با کمال میل با من همراهی می‌کرد. همراهی یعنی در پشت سر من مادرم را مجبور نمی‌کرد که مانع از انجام کاری شود.
وقتی فیلم بالا رو دیدم خیلی گریه کردم. خودم رو اون پسر بچه دیدم که براش پی اس ۵ خریدند با این تفاوت که پی اس ۵ ای در کار نبود. آتاری وجود نداشت و به جای آن حس‌های قشنگ توی فیلم، تمسخری بود که به کودکی من می‌شد.
این داستان گذشت تا اینکه من برای خیلی ها پلی استیشن خریدم. یا بازی ریختم و بازی کردم باهاشون. آخرین بار برای پسرم پلی استیشن گرفتم و یادم نمیره که چقدر ذوق داشت. با هم رفتیم و از اسلامشهر از یک پسر جوان دستگاه رو خریدیم و آمدیم خانه. کمی بازی کردیم و خیلی چسبید.
یکبار هم پای رایانه با هم بازی دو نفره را کامل تا اخر رفتیم و شاید یکی از بهترین لذت‌هایی بود که در زندگی به صورت مشترک بردم.
چندی بعد برای دختر بزرگم هم یک سیستم بازی بستم.
راستش یک روز دوست دارم با کسی که هم روح من باشد بنشینم و یک دست کامل یک بازی را تا ته انجام دهیم.
فکر میکنم این حس‌های خوب را مدیون فرزندانم هستم. آن‌هایی که آرزویشان را با من به واقعیت تبدیل کردند.

دیدگاه خود را اینجا قرار دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.