هم کمند بلايی و هم کليد نجاتی
4 آذر 1399 1400-10-12 15:16هم کمند بلايی و هم کليد نجاتی
سَلِ المَصانعَ رَکباً تَهیمُ فی الفَلَواتِ [درباره چشمهها از سوارانی که در بیابانها سرگردانند، بپرس]
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی
شبم به روی تو روز است و دیدهها به تو روشن
و اِن هَجَرتَ سَواءٌ عَشیَّتی و غَداتی [ اگر از پیشم بروی شب و روزم یکسان میشود]
اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم
مضی الزَمانُ و قلبی یقولُ اَنَّکَ آتی [زمان گذشت ولی قلبم میگوید که تو میآیی]
من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم
اگر گلی به حقیقت عجین آب حیاتی
شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد
و قَد تُفَتَّشُ عَینُ الحیوةِ فی الظُّلُماتِ [که همانا چشمه حیات در تاریکیها جستجو میشود.]
فَکَم تُمَرِّرُ عَیشی و أنتَ حاملُ شهدٍ [پس چقدر زندگیام را تلخ میکنی در حالی که تو حامل شهد هستی]
جواب تلخ بدیع است از آن دهان نباتی
نه پنج روزهٔ عمر است عشق روی تو ما را
وَجَدتَ رائِحَةَ الوُدِّ اِن شَمَمتَ رُفاتی [بوی عشق را خواهی شنید اکر کفنم را بو کنی]
وَصَفتُ کُلَّ مَلیحٍ کما یُحبُّ و یُرضی [هر نمکینی را آنچنانکه پسند افتد، توصیف کردم]
محامد تو چه گویم که ماورای صفاتی
اخافُ مِنکَ و اَرجوا و اَستَغیثُ و اَدنو [هم از تو میترسم و هم به تو امید دارم. هم از تو به دیگری پناه میبرم و هم به تو نزدیک میشوم.]
که هم کمند بلایی و هم کلید نجاتی
ز چشم دوست فتادم به کامهٔ دل دشمن
اَحبَّتی هَجَرونی کَما تَشاءُ عُداتی [دوستانم ترکم کردند همان طور که دشمناتم میخواستند]
فراقنامهٔ سعدی عجب که در تو نگیرد
و اِن شَکَوتُ اِلی الطَّیرِ نَحنُ فی الوُکَناتِ [که اگر به پرندگان شکایت میبردم، در آشیانه خود نوحه سر میدادند]