هم کمند بلايی و هم کليد نجاتی

عاشقانه

هم کمند بلايی و هم کليد نجاتی

شعر سعدی

هم کمند بلايی و هم کليد نجاتی

سَلِ المَصانعَ رَکباً تَهیمُ فی الفَلَواتِ [درباره چشمه‌ها از سوارانی که در بیابان‌ها سرگردانند، بپرس]

تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی

 

شبم به روی تو روز است و دیده‌ها به تو روشن

و اِن هَجَرتَ سَواءٌ عَشیَّتی و غَداتی [ اگر از پیشم بروی شب و روزم یکسان می‌شود]

 

اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم

مضی الزَمانُ و قلبی یقولُ اَنَّکَ آتی [زمان گذشت ولی قلبم می‌گوید که تو می‌آیی]

 

من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم

اگر گلی به حقیقت عجین آب حیاتی

 

شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد

و قَد تُفَتَّشُ عَینُ الحیوةِ فی الظُّلُماتِ [که همانا چشمه حیات در تاریکی‌ها جستجو می‌شود.]

 

فَکَم تُمَرِّرُ عَیشی و أنتَ حاملُ شهدٍ [پس چقدر زندگی‌ام را تلخ می‌کنی در حالی که تو حامل شهد هستی]

جواب تلخ بدیع است از آن دهان نباتی

 

نه پنج روزهٔ عمر است عشق روی تو ما را

وَجَدتَ رائِحَةَ الوُدِّ اِن شَمَمتَ رُفاتی [بوی عشق را خواهی شنید اکر کفنم را بو کنی]

 

وَصَفتُ کُلَّ مَلیحٍ کما یُحبُّ و یُرضی [هر نمکینی را آنچنانکه پسند افتد، توصیف کردم]

محامد تو چه گویم که ماورای صفاتی

 

اخافُ مِنکَ و اَرجوا و اَستَغیثُ و اَدنو [هم از تو می‌ترسم و هم به تو امید دارم. هم از تو به دیگری پناه می‌برم و هم به تو نزدیک می‌شوم.]

که هم کمند بلایی و هم کلید نجاتی

 

ز چشم دوست فتادم به کامهٔ دل دشمن

اَحبَّتی هَجَرونی کَما تَشاءُ عُداتی [دوستانم ترکم کردند همان طور که دشمناتم می‌خواستند]

 

فراقنامهٔ سعدی عجب که در تو نگیرد

و اِن شَکَوتُ اِلی الطَّیرِ نَحنُ فی الوُکَناتِ [که اگر به پرندگان شکایت می‌بردم، در آشیانه خود نوحه سر می‌دادند]

 

دیدگاه خود را اینجا قرار دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.