شینوبی فرزند سامورایی

حسین احتسابی سبک زندگی

شینوبی فرزند سامورایی

shinobi

شینوبی فرزند سامورایی

وقتی کوچک بودم، یعنی در سن دبستان، عاشق بازی کامپیوتری بودم.
اما پدر و مادرم مخالفش بودند.
شوق این بازی ها به قدری درون من شدید بود که خواب هر شب من و ارزوی هر روز من چیزی جز داشتن یک آتاری یا سگا نبود.
اگر میتوانستم چیزی بنویسم، کلمه آتاری کلمه محبوب من بود و اگر میشد چیزی بخواهم آتاری بود.
یادم هست کودک بودم و پدر و مادرم برای من هدیه ای در نظر گرفته بودند و از من خواستند حدس بزنم هدیه چه بوده! طبیعتا بدون هیچ گونه مکثی گفتم آتاری!؟
و البته با پوزخند پدرم و تلاش مادرم برای خوب نشان دادن هدیه ی مزخرفی که چیزی شبیه یک سال شرکت در کلاسهای زبان بود مواجه بودم.
یک بار به پارک لاله رفته بودیم،‌آنجا یک فضای بازی سرپوشیده داشت که بازی های سگا را داخل جعبه هایی با انداختن سکه برای چند دقیقه در اختیارت قرار می‌دادند. و من بازی شینوبی رو انتخاب کردم. این جزو معدود زمان‌هایی بود که به من اجازه بازی داده بودند.
تمام لحظه‌ای که آن سکه زرد رنگ کج و معوج که عاشقش بودم را داخل دستگاه می‌انداختم و شوری که سراسر وجود من را برای تنها چند دقیقه بازی فرا گرفته بود خوب به یاد دارم. بازی شینوبی از این جنگ شروع میشد. اول روی زمین حرکت می‌کردی و بعد میپریدی و میرفتی و کمی جلوتر از درخت ها آویزان می‌شدی. و بعد ادامه میدادی.
این را از دیدن چندباره بازی توسط بقیه بچه ها یاد گرفته بودم. و من بازی را شروع کردم. با این حال که اولین بارم بود اما لذت ضربه زدن به حریف و جلو رفتن در بازی چنان وجودم را سرشار از شادی کرده بود که هنوز طعم آن زیر دهانم است.
اما شاید ده بیست ثانیه هم نگذشته بود که وقتی برای گرفتن شاخه های درخت پریدم و آن ها را گرفتم نتوانستم از شاخه ها پایین بیایم. من این را بلد نبودم و پدرم هم بلد نبود. اون تلاشش را برای کمک به من در بازی یک جور خیانت بزرگ در تربیت مردی خشن می‌دانست.
اون یک سامورایی بود و من یک شینوبی. یک سامورایی تمام تلاش خود را برای سرکوب خواسته‌های شورانگیز انسان به کار می‌گرفت و از اینکه اجازه داده بود من چند دقیقه ای بازی کنم پشیمان بود. این را از خوشحالی اش در ناکامی من می‌شد فهمید. وقتی که دید من نمی‌توانم بازی کنم موفقیتش را در ساخت یک خاطره تلخ و عذاب آور از بازی های بیهوده کامپیوتری جشن می‌گرفت و من البته کودک یتیم و کشاورزی بودم که در مقابل سرکوب سامورایی اشراف زاده هیچ راهی جز استفاده از هنر پنهان کاری نداشتم.
من مستاصل و بیچاره در پی یافتن راهی برای نجات شنوبی و کشیدنش به ادامه بازی میخواستم و پدر من از این بیچارگی من احساس افتخار می‌کرد. او تربیتش ترکیبی از سرکوب، تخریب، تحقیر و عدم دلسوزی بود. او میخواست از من یک مرد واقعی بسازد تا از پس سختی ها و بدبختی هایی که قرار است زندگی سیاهم را در لجن واقعیت جلو ببرد ،‌بر بیایم.
اون لحظه ها هیچ وقت از ذهن من پاک نشد و من هیچ وقت در بازی کامپیوتری موفق نشدم.
اما شینوبی را یاد گرفتم، و رمزی که باعث میشد ۹۹۹ تا جون داشته باشی. و در مسیر کلاس زبان یک مرکز بازی پیدا کردم که ساعتی ۵ تومان می‌گرفت و می‌توانستی سگا بازی کنی و من فقط شینوبی را انتخاب می‌کردم.
شینوبی با این لباس جذابش و بالا و پایین پریدن هایش از دیوار ها و مبارزه اش با غول های بازی قهرمان خیالی من بود. نمونه ای از یک خود مراقبتی بود. من به آن چه میخواستم مخفیانه رسیدم. درست مثل خود شینوبی. در مسیر کلاس های کانون تا خانه بیشتر وقتم در همین مرکز بازی سپری می‌شد و به نظرم آن اقای تپلی و خوش اخلاق که هر بار با خنده وارد مغازه اش میشدم بازی شینوبی را برای من میگذاشت و من با افتخار با آن ۵ تومانی شخصیت خودم را می‌خریدم هنوز جزو لذت های قشنگ زندگی من است.
من خودم شینوبی شده بودم. کسی که مخفیانه خود را از زندگی مزخرف یک سامورایی کنار میکشد و با سبک خودش مبارزه را ادامه میدهد. درگیریهای من با پدرم خیلی زود با قهر و رها کردن های او تمام شد ولی اثرات تربیت تند و سرکوب گرایانه و کنترل محور او همچنان در وجود من است. و من هر سال و هر ماه تلاش میکنم مثل کسی که خارهای ریز یک کاکتوس را از نوک انگشتش در می‌آورد. به جراحی زخم‌های نادیده وجودم که ناشی از صدمات تربیت سختگیرانه و بی محبت او بود ادامه دهم.
من چند سال بعد علاقه ام را در برنامه نویسی و نوشتن ادامه دادم و دیگر برای بازی کردن انگیزه ای نداشتم اما بازی بعدی که انجام دادم با پسرم بود. بازی دونفره که یک بازی روانشناسی است و تا آخرش با هم رفتیم و یکی از لذت بخش ترین تجربه‌های دنیا را با هم کسب کردیم.​​

 

دیدگاه خود را اینجا قرار دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.